افکار کهنه

دیروز یه دوستم متهمم کرد به اینکه : تو خیلی شیطونی

گفتم یعنی چی؟

گفت یعنی خیلی شیطنت می کنی.

گفتم من که تا حالا کار بد یا زشتی نکردم که اینطور می گی

گفت : حیطه ی ارتباطاتت گستردست

وقتی هر جا می ری با 1000 نفر سلام احوالپرسی می کنی

گفتم خوب دوستامن

گفت زیادن بیشترشونم پسرن

گفتم دوستمن خوب ، هم کلاسی و هم دانشگاهیمن مثل خودت

گفتم دوستام زیادن ولی ارتباطام حد و مرز دارن

گفت بقیه نمی دونن که از نظر دیگران این روابط معقول نیست

گفت تازه : براتم مهم نیستن اگه یکیشون باهات قطع رابطه کرد اهمیت نمی دی و ....

که البته این خوبه حداقل مثل بقیه دخترا نیستس که ضربه بخوری

ولی تعداد دوستاتو کم کن.

گفتم روش فکر می کنم

بعد نیشستم کلی فکر کردم

گفتم ببین چقدر حتما بحث و حرف و حدیث بوده که این برگشته به من اینطوری می گه

دیدم آره خوب من بیشتر کسایی که دوستمن (البته دوستان دانشگاه) پسرن

اولش گفتم شاید چون همه اطرافیان و هم بازیام از بچگی پسر بودن اینطوریم و زودتر ارتباط برقرار می کنم

بعد دیدم نه شاید چون تنهام، اینطوری می خوام فرار کنم

شاید چون از وابستگی می ترسم زیاد صمیمی و نزدیک نمیشم و واسه اینه که دیگران فکر می کنن من اهمیت نمیدم

بعدش دوباره دوستم زنگ زد، گله کرد که خبری ازت نیست و ... .

گفتم بهش راستی ، متحول شدم . تصمیم گرفتم خودم با کسی تماس نگیرم اگه کسی تلف زد بهم یا پیام فرستاد جواب بدم اگه نه که هیچی .

اینطوری حیطه ارتباطامم کمتر میشه ، حرف و حدیثا هم همینطور.

داشتم فکر می کردم که چقدر زندگی کردن سخته

همه نظر می دن

بیشتر از اونی که بخوای واسه دل خودت زندگی کنی باید حواست به دیگران باشه

اه اه اه

حالم بد شد

آدمای به ظاهر متمدن با افکار زمان جاهلیت

ولی چه میشه کرد واسه اینکه در کنار دیگران بتونی زندگی کنی باید همه اینا رو تحمل کنی و یه جوری اوضاعتو وفق بدی

اه اه اه

بازم حالم بد شد

دلم یه هیجان و تنوع اساسی می خواد

‌‍]چشام داره برق میزنه مثل شیپورچی تو کارتون پسر شجاع  [

تنها شدن

5شنبه هفته پیش بود به مامان باباش گفت بیان محضر

واسه عقد

منم گفتم که میام

گفت واقعا؟

گفتم نیام ؟

گفت نمی دونم

هیچی نگفتم

عصر شد

منم رفتم

نگام کرد

لبخند زدم گفتم مبارک

رفتیم بالا

آقاهه خطبه عقد رو خوند

همه رفتن ماچشون کردن و تبریک گفتن

منم همینطور

آخرش که داشتیم میرفتیم

کنار من وایساد

یهو همدیگه و جلو بقیه بغل کردیم

بعد خندیدم و با لحن شوخی گفتم دیگه پیش من وای نسا

اون قدیما بود که من همه چیت بودم

عروس و نشون دادم گفتم الان باید پیش ... (اسم عروس) وایسی

همه با لبخند نگامون می کردن

همه شاد بودن

منم شاد بودم

فقط دلم می خواست بلند بلند گریه کنم

اون شب گذشت

بعد عروسی شد

امشب بعد یه هفته دعوتشون  کردیم خونمون

یه چیز خنده دار و شوخی و تنها که بودیم بهش گفتم

اون جدی گرفت و گفت خاله زنک بازی در نیار

به  من که از ترس اون کسی جرأت نمی کرد بگه بالا چشت ابرو ِ

هیچی نگفتم

10 دقیقه بعد خداحافظی کردن که برن

یه جوری باهام رفتار کرد

که تا رفتن دویدم تو اتاقمو در و بستم و های های به حال خودم گریه کردم

چه دنیای گندیه

چه زندگیه آشغالیه

تا دیروز تمام دنیای یه نفر بودی

امروز از غریبه دورتر شدی

فکر کنم مویرگای چشام بترکن از بس گریه کردم

اگه عشق و دوست داشتن اینه می خوام هیچوقت دیگه هیچ کسیو دوست نداشته باشم

از همه ی آدما متنفر شدم

اگه اینا رو نمی نوشتم فکر کنم تا صبح دووم نمی آوردم  و شاید دق می کرم

وااااااااااااای خدا

این چه وضشه؟ تو بگو خدااااااااااااااااااااااااااااااا

دلم نمی خواد دیگه خوب باشم

...............................................................................................................................................