خاطرات

یادته صبحونه کله پاچه خورده بودی ؟ 

همش تشنه ت می د؟ 

یادته از اون خیابونه فرار کردیم پیچیچدیم تو او ن فرعیه ؟  

تاریک بود  

جدا از هم راه می رفتیم 

ولی چقدر دلم میخواست همونجا  

تو اون تاریکیه محض 

سر اون پارکه 

...............................................   . 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
۳۰۱۰۴۰ پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ق.ظ http://301040.blogsky.com

احترامتون محفوظه ولی مخااااالفم!

عباس جمعه 1 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ

دنیام خیلی باهات فرق داره
اصلا نمیتونم ادمایی که اینقدر راحت در مورد همه چی حتی شهوات صحبت میکنند بفهمم
همیشه خدا را شاکر بودم که در خانواده ای بزرگ شدم که حیا و شرم جایگاه ویژه ای داره
همیشه خدا را شاکر بودم که نعمت اسلام را بهم ارزانی داشت و در کشوری شیعه چشم گشودم
همیشه خدا را شاکر بودم که هر موقع کارم گیر کرد با یاد خودش ارامم کرد و گناه بزرگی هم بر دوشم سنگینی نمیکنه
میدونی وقتی با امثال شما برخورد میکنم یا نظراتتان را میخونم از ته قلب به خاطر مواردی که گفتم خدا را شاکر میشم
اینها را ننوشتم که فکر کنی جانماز اب میکشم یا ریا میکنم اما وقتی پست نگاهت را خوندم واقعا این افکار به ذهنم رسید وگرنه تو مرا نمیشناسی که بخواد ریایی چیزی باشه
خدا همه مون را هدایت کنه خیلی بده انسان در کشوری مسلمان و شیعه باشه و به دستورات اسلام بی اعتنا باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد